ادبیات8/4 | ||
الهی جانب من کن نگاهی مرا بنما به سوی خویش راهی نگاهی کن که رو آرم به سویت رهی بنما که جا گیرم به کویت به چشم مرحمت سویم نظر کن شفیع آخرت، خیرالبشر کن لحظه های نیایش یک خوورشید از مشرق تا مغرب تکرار می شود... پرتو هایش آسمان را می شکافد... زمین را پر از شور و نور می کند... دلها را ، می رباید!... رنگ زرد زیبا و درخشان آن انرژی را به ما می بخشد... زیباست،،،نیست؟!... وقتی که روز با او شروع و با غروب او تمام می شود.. و هنگامی که پرتوهایش در اطراف پراکنده اند و هر کدام به سویی روانه اند... پرتویی که به دریای بی کرانی از خاطرات می روند و آن را دوباره رقم می زنند... به قول لاهوری: میارا بزم بر ساحل که آنجا نوای زندگانی نرم خیز است به دریا غلت و با موجش در آویز حیات جاودان اندر ستیز است چه لذت یارب! اندر هست و بود است دل هر ذره در جوش نمود است! شکافد شاخ را چون غنچه ی گل تبسم ریز از ذوق وجود است! آری... لحظه های تکرار نشدنی طلوع و بیادماندنی غروب... پرتوهای دل انگیز آفتاب،هنگام غروب، تشبیه های فراوانی در دل و ذهن ما به وجود می آورند.. ببین! رنگ نارنجی پرتویش را که به سرخی برگ گل رز می زند، و نگاه کن! لحظه عاشقانه هوا و زمین را که به لایه ای از نور به هم دوخته شده اند... و توجه کن! به نعمت های بیشمار خداوند که غروب آفتاب فقط و فقط اندازه یک بند انگشت کوچک ماست... و اینک بنگر به غروب و تندتند نفس کشیدن آن برای فرود آمدن.. و روزهایی که می گذرند و شب هایی که می آیند...
[ پنج شنبه 93/12/7 ] [ 9:41 صبح ] [ ادبیات8/4 ]
ای نام تو بهترین سرآغاز بی نام تو نامه کی کنم باز ای یاد تو مونس روانم جز نام تو نیست بر زبانم
چه زیبا برگ هایی که لنگ لنگان با نسیم زیبا و دلنشین پاییز همراه می شوند و خود را در آغوش آن می گیرند... مهربانی نسیم در دل برگ های قرمز و نارنجی بی حد و اندازه است..آنقدر که وقتی برگ ها تِلوتِلو می خورند،انگار با آهنگی که نسیم میزند؛می رقصند و برای او دلبری می کنند. انگار طول عمر برگ های مثل پیچ و خم ها وو فراز و نشیب های زندگی ماست!!! تا وقتی که برگ با باد رهسپار است و با او همراه است، مانند ماست که با همدل و همدرد خود همراهیم.. وقتی برگ به زمین می افتدو با کمک نسیم به هر طرف می رود و نسیم او را همراه خود می کشد، انگار با هم حرکت می کنند و دنباله روی یکدیگرند و مشکلات را زیرپا می گذارند و به بالا صعود می کنند. هنگامی که برگ صدای خِش خِش خود را به صدا در می آورد،برای ما نشانه ای ازشادیست ولی انگار برای خود عزاداری می کند... برف سرازیر می شود... نگرانی اوج می گیرد... در دل همه دلهره،غلغله می کند... خاک بی روح و سرد می شود... همه جا مثل موهای پیرزن قصه های سفید برفی،سفید می شود... درختان مانند انگشتانش پینه می بندند... دیگر نه جایی برای امید واری و نه اندوه نیست... کم کم قرمزی ها می روند و جای خود را به سفیدی می دهند... سفیدی ها می روند و جای خود را به سبزی و سرسبزی دوباره می دهند... و.. و حکایت کماکان باقیست... چه عظمت بزرگ و شکوهمندی... همچنان دوباره برگ به انتظار نسیم است و منتظر برای عبور از توده های مهربانی و زیبایی...
[ شنبه 93/12/2 ] [ 10:15 عصر ] [ ادبیات8/4 ]
|